نتایج جستجو برای عبارت :

شروع کردم به المیزان خوندن

مدت کوتاهیه که مجددا زبان خوندن رو شروع کردم و به شدت حالم خوبه و خوشحالم.هر وقت کار مفید و مثبتی انجام میدم احساس پرانرژی بودن و خوشحالی میکنم.یوگا میرم خوشحالم.هر جلسه که از یوگا برمیگردم برای جلسه بعد لحظه شماری میکنم.
همیشه روال کار من برای درس خوندن یا زبان خوندن این بوده که صبح وقتی بیدار میشدم اول میبایست خونه رو مرتب و همه جا رو تمیز میکردم،بعد درس میخوندم که خب البته انرژی چندانی برام نمیموند.امروز تصمیم گرفتم برعکس کار کنم.به این ص
قطار تهران اندیمشک...از واگن خودمون شروع کردم دونه دونه کوپه ها رو سر زدن...کوپه اول واگن چهاردر زدم و دیدم به بهههه....!هشت نه نفر از کادر اردو دور هم جمعن و میگن و میخندنیه سلام گررررم کشدار و هماهنگ از جانب بچه ها و من...بعدم شروع کردن دست زدن که به به عروس مون اومد.... :)و بعدش شروع کردن شعر خوندن و شلوغ کردن :) کلی دور هم شادی کردیم و خندیدیم... و گفتم اماان از دست شماها....اگرچه من هی ذهنم درگیر این بود که اولین کوپه ایم و بغل مسئول واگنیم...ولی سعی کر
هوای تهران امسال برعکس پارسال آلوده نبود :) مراتب خرسندی خود را اعلام میدارم...
+ شروع کردم به خوندن ناتوردشت... 42 صفحه شو خوندم هنوز :) ولی خب به نظر ک خوب میاد : دی 
ملت عشق رو هم بالاخره تموم کردم! و باید بگم که  محشرررررررر بود!
با اینکه رست‌خیز و زان‌تشنگان رو داشتم، دلم نیومد قبل کآشوب بخونمشون. خوندن کآشوب رو چند ماه پیش شروع کردم؛ موقع خواب شروع می‌کردم به خوندن و می‌دیدم چند ساعت گذشته و هنوز نخوابیدم! بیشتر از نصفش رو خونده بودم و با هر داستانش اشک می‌ریختم. انگار ته دلم بهشون می‌گم خوش‌به‌حالتون.. گاهی هم خودم رو می‌تونستم کاملاً جای راوی فرض کنم و از تجربه مشابه حسرت بخورم.. همون روزا عزیزی بهم پیشنهاد داد که نگه‌دارم و ایام محرم بخونمش. بعداً فهمیدم از
من عاشق شب‌های بلند پاییز و سرمای نشاط آورش هستم.می‌تونم ساعت‌ها در سکوت شب غرق بشم و کتاب بخونم. در حالی که لیوان چایی کنارمه و سرمای خونه اجازه می‌ده بخار داغش بیشتر خودنمایی کنه، پاهامو میبرم زیرپتو و کتابمو باز میکنم. بعد از مدت‌ها که آشفتگی ذهنی اجازه نمی‌داد با عشق کتاب بخونم امروز با خیالی راحت و قلبی مطمئن شروع کردم به خوندن کتاب جزءاز کل.دلم برای کتاب خوندن بدون حواس پرتی و فکرهای مزاحم تنگ شده بود. نه که این چند وقت کتاب نخونم،‌
خب روز من خیلی وقته که شروع شده. امروز ساعت چهار بیدار شدم تا پنجو نیم کتابمو که سی صفحه ازش مونده بودو خوندم بعدش خوابیدم تا هشت اینطورا حالا کتابو تموم کردمو تازه میخوام برم سراغ اصل قضیه. برنامه تیر ماه رو که بهت گفتم نوشتم اومدم کتاب بدایهة الحکمة رو همون که عربی تقسیم کردم جوری که توی یک ماه بتونم تمومش کنم و خوبم یاد بگیرمش. و کتاب سیر حکمت در اروپا هم طی یک هفته بخونم چون باید برا خودمم یادداشت برداریشون کنم و باقی کارها مثل زبان عکاسی و
قرار بود تا هشتم فروردین یازدهم رو تموم کنم
نهم،یه روز دیرتر آزمون غیر حضوری رو بدم و برم سراغ دهم
امروز 14 فروردینه و کلی درس باقی مونده از یازدهم رو با دهم یکی کردم
و شروع کردم به خوندن دهم:|
یه معجزه نیازه که من بتونم تا آخر فروردین پایه رو تموم کنم...
لعنت به این گشادی
 
اگر شما هم از اون دسته از افرادید که موقع درس خوندن عذاب میکشید و طعم لذت بردن از درس خوندن رو هنوز نچشیدید این پست از وبسایت انگیزان برای شماست در این پست توضیح میدیم که چطور با کیف و لذت درس بخونید و مطالعه کنید و خستگی و در موندگی برای شما بی معنی باشه پس با ما تا انتهای پست همراه باشید و یادتون نره نظرتون رو هم با ما به اشتراک بزارید
لذت بردن از درس خوندن
بعد کلی وقت سلام :)
خب تابستون همتون شروع شده؟؟؟؟؟
من که کلی برنامه برای تابستون چیده بودم و هنوز در حال برنامه ریزیم اما بعضی وقت نمیدونم چرا حال ندارم:/
دار گلیممو چله کشی کردم اما دیگه ولش کردم ...
کلی کتاب دارم که یه کوچولوش رو خوندم بعد امتحانام شروع شده کلا ولش کردم الانم نمیدونم چرا حال خوندن ندارم...
و کلی کار دیگه که اگه بیشتر ادامه بدم آبرو دیگه ندارم پیشتون:)
حالا کلی کار مثبت هم انجام دادما...کلی اهنگ حفظ کردم:)
نه شوخی کردم علاوه بر اهن
زمانی که چیزی برای خوندن همراهم نیست یا نمی‌تونم به خاطر سردرد، چشم درد به گوشی نگاه کنم، شروع می‌کنم به خوندن هر چیزی که می‌بینم. تابلوهای مغازه‌ها، تابلوهای راهنمایی رانندگی، پلاک ماشین‌ها، بنرهای تبلیغاتی، روزنامه یا مجله‌ی بی ربطی که دم دستم باشه. 
برای اینکه بتونم به صبوری و تدریج برگردم، لازمه که یک کاری رو شروع کنم که مجبور باشم هر روز و بدون عجله برای رسیدن به آخرش، انجام بدم.
از بچگی توی قران خوندن با دوتا مسئله رو به رو بودم.
اول اینکه اولین سوره قران بقره بود. و چون شروع میکرم به خوندن هرچی میخوندم تموم نمیشد، اعصابم خرد میشد که چرا به آخرش نمیرسه، تا برم سوره بعدی و دوم اینکه ؛ دوست نداشتم زمان طولانی، طول بکشه تا یه دور کامل قران رو بخونم. میخواستم سریع برسم جز آخر و یه دور خونده ب
تو چند نوشته آخر به این نتیجه رسیدم و البته از قبل هم به این نتیجه رسیده بودم که وظیفه اصلی فعلی من، درس خوندن اون هم خیلی خوب هست. دلایلش هم گفتم.
دیشب رفته بودم درس بخونم داخل سالن مطالعه 11طبقه. نیم ساعت اول که رسیدیم کلا با گوشی کار کردم. استوری ایسناگرام گذاشتم و تلگرام چک کردم. بعد شروع کردم. نیم ساعت خوندم خسته شدم. اومدم اتاق شام بخورم. بعدش هم یه ساعت پی اس زدیم! بعدش هم دیگه ساعت 12اینا بود. رفتم لب تاپ و اینا رو از سالن مطالعه آوردم. بعد هم
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظه‌های عبادتش رو خون می‌کردم توی رگ هام و  نور می‌کردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند می‌تابید. گرم شدم. 
امروز نرفتم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برای امتحان هفته بعد شروع به درس خوندن کنم. نکته خیلی عجیب اینه که یه مدت طولانیه که جز برای دانشگاه رفتن، به قصد درس خوندن و کار کردن صبح زود بیدار نشدم؛ یعنی نمی‌تونستم بیدار شم و امروز برام یه روز بزرگ محسوب میشه فقط به خاطر بیدار شدن ^_^ دیشب اینستاگرام و توییتر رو غیر فعال کردم تا این عادت مسخره سر زدن به اونا رو از بین ببرم. اینستاگرام تقریبا به یه مقصد فرار کردن برای وقتایی که می‌خواستم از ز
فصل 4ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید... من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با ص
اولین رمان از این پی دی افی های اینترنتی عاشقانمو وقتی که کلاس هشتم بودم تو عید خوندم و بعد اون دیگه رسما شروع کردم به خوندن اون رمانا تاااا کلاس دهم یازدهم و فرصت خوندن کلی رمان های نوجوان رو از دست دادم ( خیلی کمتر کردم رمان های نوجوان رو درصورتیکه تا قبلش همش تو کتابخونه بودم در حال قرض گرفتن ) خب الان که نگاه میکنم میبینم درسته که میتونم الان بخونم ولی اون موقع حال و هواش به جور دیگه بود اگر میخوندم.
خلاصه که وقتتونو نذارید پای اینجور رمانا
داستان برای من از جایی شروع شد که روز جمعه همسرم (آووکادویی که شما می‌شناسید!) رو دعوت کردم که بیاد خونمون تا با هم عصرونه بخوریم. اون روز فقط خواهرم خونه بود و تمام فکر و حواس هر دوی ما به آماده کردن یه کیک خوشمزه بود. همسرم روی مبل نشته بود و حرف نمیزد. وقتی کیک آماده شد و داشتم میز رو میچیدم، تمام نگاهش به من بود. یه نگاه عجیبی که لبخند توش نبود. جوری نگاهم می‌کرد که خواهرم هم متوجه شد که عادی نیست. بعد از عصرونه و حدود ساعت 6 بود که با هم رفتیم
پنج ماه از شروع خوندن جدی برای دستیاری میگذره و من برای اولین بار به سیزده ساعت رسیدم...سیزده ساعت دقیق با کرنومتر...
خسته ام...چشم درد...بدن درد...بی رمق...اما واقعا خوشحالم!
 
*باید به خودم تکونی بدم.اگر با وضعی که مردادماه رو شروع کردم ادامه بدم باید برای قبول شدن یک رشته ی ماژور دعا دعا کنم...اما من به خودم قول دادم که تکرار نشه...که یادم بیاد چه میخواستم و میخوام...
*آزمون ریه دادم و از بیست و پنج سوال یک غلط داشتم که اونهم یک سوال ساده بود که درست نخ
خب خب خب.. نوبتی هم که باشه نوبت فاش کردن راز مگو ست فیبو ی قشنگم راستش این دنباله ریاضیاتی شگفت انگیز به مدت دوساله که دیگه برام راز نیست.. از وقتی که دو سال پیش با استاد عزیزم در موردش صحبت کردم .. انگار که یک گمشده ای داشتم.. من خیلی خوش شانس بودم که تو زندگیم با استادم آشنا شدم..خوشحالم که یکجا باهاش هم فرکانس شدم و دیدمش..بگذریم فعلا...
دوم دبیرستان بودم ..از وقتی که تو کلاسای آمادگی المپیاد شرکت میکردم و داشتم برای دادن طرح جشنواره خوارزمی آم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمها
درین لحظه در اتاقم که تمیزش کردم نشستم...
اتاقی که اینقدر نگهبان و ... دم ساختمونش هست که خیالم یه کم راحت باشه...
مرغ و گوشت قرمز و گوشت چرخ شده رو بسته بندی کردم و گذاشتم تو فریزر...
از فروشگاه ترکیه ای نون خریدم و خورد کردم و گذاشتم تو فریزر...
پنیر و نوتلا برای صبحانه خریدم...
مونده که فردا برنج و مایع دسشویی و سیب زمینی پیاز بخرم...
بعد این منم که بعد از یک فصل بی خونگی و ازین جا به اونجا زیر سقفی میخوابم که مال منه....
از فردا زندگی ترکیبی میشه از درس
سلام. امروز تصمیم گرفتم که برای خودم یه چالش بزارم که طی این تابستون با اینکه برای خرید مانیتور دوم برای کامپیوترم کارم میکنم تصمیم حداقل ۱۰ تا ۱۵ جلد کتاب بخونم و این رو به همه توصیه می کنم و بعد از خوندن هر کتاب طی فرصتی درباره ی کتاب در بلاگ پستی میزارم و در باره ی کتابی که خوندم یه چیز هایی میزارم که شاید یه نفر اون کتاب از نظرش جالب باشه و تصمیم بگیره اون کتاب رو بخونه.
خب تا الان لیست کتاب های زیر رو تهیه کردم و قراره که اون هارو بخونم:

فقط
بسم الله مهربون :)
+ چند روزی که رفتم مسافرت حسابی از درس خوندن افتادم و کلی مطالب نخونده دارم الان. حتی اگه تا لحظه ی امتحان هم بی وقفه بخونم بازم تموم نمیشه و مجبورم یه مطالبی رو حذف کنم. حالا وسط این همه مطلب دچار وسواس خوندن شدم و هی برمیگردم عقب دوباره میخونم، سوال برام پیش میاد، میرم سرچ میکنم :-|
++ همه چی بخیر گذشت خداروشکر :)
الهی که بخواین و بشه.
از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده رو
چندوقت پیش یه فیلم دیدم به پیشنهاد دوستم به اسم fantastic beasts and where to find them
خوشم اومد و قسمت دو همین فیلم رو هم دیدم. 
خب بذارین پایه ای تر بگم، من رسما عشق هری پاترم و این فیلما برمیگرده به 70 سال قبل از به دنیا اومدن هری پاتر؛ یعنی زمانی که دامبلدور جوون بود. 
علاقه من ب هری پاتر با فیلماش شروع شده و چند دور فیلماش رو دیدم اما هیچوقت کتابش رو نداشتم. وقتی اون فیلم اولی رو دیدم اومدم دوباره فیلمای هری پاتر رو ببینم ک دوستم «عین» گفت بیا کتاباشو بخون ا
سلام :)
 
ترم اول تموم شد و خداروشکر دیگه رسما برچسب ترمولکی بودن از من برداشته میشه :دی
 
بحث سر نمره ها داخل گروه بود .
یکی میگفت 13 یکی 12 ، 11،  13.5 ...
یکی میگفت این دیگه چه استادیه فکر کنم بالای 14 نداشتیم
و من یک دفعگی
17
 
همه در حال تایپ بودن که عدد 17 رو از جانب من دیدن همۀ    is typing  ها پاک شدن .   یک دقیقه سکوت بر گروه حاکم شد بعدش 1 2 3 4 و 5 نفر
is typing
 
سریع از گروه لفت دادم گفتم الان با الفاظ محبت آمیزشون من رو مورد عنایت قرار میدن. البته مطمئنم که بهت
در این دوران قرنطینه که توی خونه موندم و دورم از دانشگاه و محیط آکادمیک حس کردم اگه یه روتین روزانه برای خودم نداشته باشم و چند تا سرگرمی خوب احتمال جنون بالا میره.چقدرررر انفرادی مجازات سنگینی هست. فک کنین ما الان همه جور به وسایل ارتباطی دسترسی داریم .. با کسانی هستیم که دوسشون داریم... و هر چند روز هم برای خرید مایحتاج بیرون میریم اما بازم حال روحی خیلیا خوب نیست و دارن کم میارن.
برای افزایش جذابیت این روزها، تصمیم گرفتم روزانه ساعتی رو اخت
یکی از شب های امتحان دانشگاه که کلا بیخیال درس شده بودم با دوستام رفتم بیرون.
تا ساعتای 11 بیرون بودیم وقتی بیرون بودیم به دوستام گفتم برگشتیم خوابگاه شروع میکنیم به درس خوندن .
اونا هم گفتن حتما شروع میکنیم به درس خوندن و تا صبح درس میخونیم.
زمستون بود و هوا سرد ...
وقتی برگشتیم حسابی خسته بودیم پس تصمیم گرفتیم به جای درس یه خورده بخوابیم .
خلاصه خوابیدیم تا صبح 
 
صبح هم که رفتیم استاد نیومد سر امتحان ....
بعد با کلی خوشحالی برگشتیم خوابگاه و PES ب
تقریبا 6 ماه از سال گذشته، از اسنفد شروع کردم جدی برای روش های جدید مهاجرتی و زندگی برنامه ریزی کردن، شروع کردم pte خوندنکه برای دانشجویی کانادا و استرالیا اقدام کنم.تمام تلاشمو کردمامتحان اول رو آخر خرداد دادم، نتیجه که میخواستم نبود، توی اسپیکینگ خیلی مشکل داشتم. البته قبل امتحان مریض بودم یکم تاثیر گذاشته بود.ایمیل زدم دانشگاه، یک ماه وقت خواستم ازشون...وقت دادن امتحان دوم آخر های تیر دادم و نتیجه خیلی خیلی بهتری بود.نتیجه فرستادم دانشگا
تقریبا 6 ماه از سال گذشته، از اسنفد شروع کردم جدی برای روش های جدید مهاجرتی و زندگی برنامه ریزی کردن، شروع کردم pte خوندنکه برای دانشجویی کانادا و استرالیا اقدام کنم.تمام تلاشمو کردمامتحان اول رو آخر خرداد دادم، نتیجه که میخواستم نبود، توی اسپیکینگ خیلی مشکل داشتم. البته قبل امتحان مریض بودم یکم تاثیر گذاشته بود.ایمیل زدم دانشگاه، یک ماه وقت خواستم ازشون...وقت دادن امتحان دوم آخر های تیر دادم و نتیجه خیلی خیلی بهتری بود.نتیجه فرستادم دانشگا
فروردین همه‌ش م.ح.ز حضور داشت
آلبرت برگشت و حرف میزدیم و کمک و راهنمایی
فروردین بیشتر به خواب گذاشت
فروردین به فیلم دیدن گذشت
فروردین به حدودی کتاب خوندن گذشت.
فروردین شروع شد به شروع فوتوشاپ
فروردین شروع شد به دیجیتال مارکتینگ
فروردین گذشت به شروع سخر خیزی و چه شیرین بود...
فروردین گذشت به درس های آنلاین،
فایل های زیاد مجازی
فروردین بیشتر صحبت با محمدرضا و آلبرت بود و بد هم نبود
فروردین شروع شد به تولد موضوع پروژه طراحی ایجاد.
فروردینِ استر
کسی که فقط پیش پاشو ببینه از دیدن دور عاجزه، اما دوراندیشی که جلوی پاشو نبینه ممکنه با سر بخوره زمین!
نمایشنامه چهار صندوق. بهرام بیضایی.
----------------
ماجرا از اونجا شروع شد که ماه رمضون سه سال پیش ما به صورت رایگان :) رفتیم نمایش مجلس ضربت زدن نوشته بهرام بیضایی و به کارگردانی محمد رحمانیان. خیلی روم اثر گذاشت و در نتیجه زنگ زدم به دفتر انتشارات روشنگران که کتابای بیضایی رو چاپ می‌کنه و از محل کارم رفتم یوسف‌آباد دفتر انتشارات. دو تا آقا توی یه
عادت‌های غلط در مطالعه چیست؟برای کسب یک رتبه‌ی خوب، فقط زیاد بودن ساعت مطالعه کافی نیست بلکه باید خوب درس بخونید.✋قدم اول برای خوب درس خوندن، تمرکز داشتن موقع مطالعه است و بهترین راه برای افزایش تمرکز، پرهیز از کارهاییه که باعث از بین رفتن تمرکز می‌شن. مثل: ‌.درازکشیدن موقع درس خوندن:چون دراز کشیدن باعث کسل شدن و سنگین شدن چشم‌ها و در نهایت خوابیدن می‌شه.راه رفتن موقع درس خوندن:موقع راه رفتن همه کاری میشه کرد به جز تمرکز کردن برای درس خ
خب؛ بالاخره رسیدیم به آخرای تابستون ۹۸. توی یه نگاه کلی این تابستون چه کردم؟
۱- کتاب خوندم: این تابستون نقش کتاب واسم خیلی پر رنگ تر از همیشه بود. حدود بیست تایی کتاب خوندم و از آخرین تابستون بی دغدغه ی قبل کنکورم حسابی استفاده کردم. میگن توی سال کنکور نباید کتاب خوند چون مغز اون موقع خیلی با کتاب خوندن حال میکنه و دیگه درس خوندن برای آدم سخت تر میشه. پس من سعی کردم جای حسرتی نذارم دیگه :)))
از بین کتابایی که خوندم اینا رو واقع خیلی دوست داشتم: در
دیشب شب بدی بود. البته قرار بود خوب باشه که گند زدن بهش منم اعصابم خورد شدو بحثم شد باهاشون. خلاصه کوفتمون شد. هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم. 
امروزو تازه میخوام شروع کنم. خودم باید خودمو از این شرایط مزخرفی که گیر کردم توش نجات بدم. هیشکی نیست کمکم کنه. فکر کن یازده روز گذشته جز کتاب کار خاصی نکردم. امروز سراغ باقی برنامم میرم پیاده رویم میرم. باید خودم حال خودمو خوب کنم.با کتاب خوندن اهنگ گوش کردن بیرون رفتن عکاسی رفتن زبان خوندن فیلم دیدن همی
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
خب ،بعد از یک مدت نسبتا طولانی دوباره برگشتم که از روند کارهایی که در جهت خودسازی انجام میدم بنویسم:)
*این مدت که نبودم یک آزمون مهم داشتم که به لطف خدا از پسش براومدم و فکرم آزاد شد...
بعد از آزمون هم یک خونه تکونی مختصر انجام دادم به مناسبت اومدن زمستون:))
*در مورد نماز شب هم باید بگم که نماز وتر رو هم اضافه کردم و کاملا حس می کنم که وقتش بود چون دیگه حس می کردم دو رکعت خیلی کمه....
*اون ده روز نماز قضایی هم که گفته بودم خوندم و تموم شد و الان ده تا چو
صبح وقتی رفتم دیکشنری اکسفورد یادگار از سالهای موسسه رفتن رو از توی کمد بردارم که تمریناتم رو حل کنم چشمم خورد به کتابای داستان انگلیسی ای که برای کلاس پارسال خریده بودم البته قبلا از کنسل شدنش. راستش وقتی دیروز ازش پرسیدم موقع برگشت سر راهش کتابم رو میتونه بگیره و با طعنه و پوزخند جواب داد تو هم که همه ش داری کتاب زبان میخری احساس کردم دوباره مثل اون سالها افتادم اون هم خیلی بدتر. جوری که برای بلند شدن باز ده سال دیگه وقت میخوام. اما صبح که ب
امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگی‌ام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامه‌ریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگی‌ام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همه‌اش دارم روز دفاع‌ام رو متصور می‌شم که بعدش به بابا می‌گم «
سلام. امروز تصمیم گرفتم که برای خودم یه چالش بزارم که طی این تابستون با اینکه برای خرید مانیتور دوم برای کامپیوترم کارم میکنم تصمیم حداقل ۱۰ تا ۱۵ جلد کتاب بخونم و این رو به همه توصیه می کنم و بعد از خوندن هر کتاب طی فرصتی درباره ی کتاب در بلاگ پستی میزارم و در باره ی کتابی که خوندم یه چیز هایی میزارم که شاید یه نفر اون کتاب از نظرش جالب باشه و تصمیم بگیره اون کتاب رو بخونه.
خب تا الان لیست کتاب های زیر رو تهیه کردم و قراره که اون هارو بخونم:
فقط
هیچی مثل کتاب خوندن نمی تونه توی زندگی معجزه کنه ..
 
 
کلی کتاب می خونیم اما 
به قرائت و قلم و نوشتن بازم نمی رسیم 
فقط از سطرها با حرص و طمع خودمون عبور می کنیم  
 
 
اما قرآن یه جور دیگه اس .. خوندنش تمام تفسیرهایی که ساختی رو کنار می زنه 
یه چیز دیگه می بینی .. 
هر کسی هم از یه جایی شروع می کنه به دیدن 
شروع می کنه به راه افتادن ..
خیلی خوبه که انگیزمو بیشتر میکنه برای درس خوندن
من میخواستم از سال بعد شروع کنم اما بشدت تشویقم میکنه که از همین امروز شروع کنم!
یکم میترسم ک بی انگیزه بشم بعد انتظارش از ی دختر درس خون و دنبال پیشرفت بی پاسخ بمونه. چون من همیشه انقدر پر انرژی نیستم:/
اما تو این لحظه از این که بهم جرئت میده لذت میبرم
خوندن همیشه بهم آرامش میداد، کتاب خوندن، مجله خوندن، وبلاگ خوندن، تقریباً از پونزده سالگی وبلاگ میخونم. اون زمان وبلاگ دکتر شیری رو خیلی دوست داشتم و وبلاگ گوریل فهیم
عالی بودن یه وبلاگ مثل وبلاگ دکتر شیری که پر بود از مطالب روانشناسی که کلی با بیان خوب اونها رو توضیح میداد و یه وبلاگ هم مثل گوریل فهیم که از اون سر دنیا مطالب رو خیلی وقتها در قالب طنز می گفت و روحمو تازه می کرد. یه عالمه وبلاگ دیگه که با خوندشون انگار با نویسنده هاشون همذات پ
‏میگن بین دو راهی خواب و درس خوندن هرکدوم انتخاب کنی پشیمونی که چرا اون یکی انتخاب نکردی من همیشه خواب رو انتخاب میکردم و موقع اومدن نمره هام از این پشیمون میشدم ک چرا چن ساعت زود تر شروع نکردم :|
@Daneshjoo_tel
مشاهده مطلب در کانال
امروز از‌ مدرسه که برگشتم بوی قرمه سبزی میومد...من کلا با غذا کاری ندارم:/ینی غذا داشته باشیم من سر سفره میفهمم...وکلا سر گاز‌ نمیرم(قبلا هنوز دستمو نمیشستم میرفتم ولی الان بعد از نصایح مادر نه!!! :///)...رفتم تو اتاق شروع کردم کتاب خوندن(غذا رو گاز بود)یهو رایحه ای دلپذیر از سمت آشپزخونه اومد...
ادامه مطلب
امروز از‌ مدرسه که برگشتم بوی قرمه سبزی میومد...من کلا با غذا کاری ندارم:/ینی غذا داشته باشیم من سر سفره میفهمم...وکلا سر گاز‌ نمیرم(قبلا هنوز دستمو نمیشستم میرفتم ولی الان بعد از نصایح مادر نه!!! :///)...رفتم تو اتاق شروع کردم کتاب خوندن(غذا رو گاز بود)یهو رایحه ای دلپذیر از سمت آشپزخونه اومد...
ادامه مطلب
از همون کودکی کتاب داستان های خوبی به دستم رسید و عاشق کتاب شدم، از نوجوانی شروع کردم به خوندن کتاب های سنگین و سطح بالا و حالا در جوانی یه کتابخوان حرفه ای هستم. خوشحالم که غرق دنیای کتاب ها شدم و 2 روز امسال رفتم نمایشگاه کتاب و 8 تا کتاب خریدم که دارم له له میزنم بخونمشون. 
حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!بلاخره راحت شدم!اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتی رسیدم بگذریم از تمامی حاشیه ها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریه‌ام می‌گرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم...خالی خالی...
مادر بزرگ بنی فوت شده
دلم برای پدربنی می سوزه چون الان حدود 18 ساله با خانوداش قط ارتباط کرده و پارسال پدرش و امسال مادرش به رحمت خدا رفت. خب این خیلی زجرآوره ، من دو سال قبل از فوت برادرم باهاش دعوا کردم. و بعد آشتی کردم حتی هر وقت میرفتم خونه شون پیشونیشو می بوسیدم اما هنوزم یاد دعوامون که می افتم با اینکه حق با من بود اما دلم خون میشه ...، الان پدر بنی نمیدونم چقدر حس عذاب وجدان بگیره اما مطمئنم باز سر ازدواج بنی بهش گیر میده .
و اما تصمصیم من
م
این متن حرف ها تنهایی من هست لزومی نداره وقتتون برای خوندنش بذارید..اگر هم‌ برای خوندن وقت گذاشتید بازم ممنونم.
 
چند سال پیش دوستم از خودکشی حرف میزد از هر فرصتی برای امیدوار کردنش به زندگی استفاده کردم...حتی بخاطر من پروفایل های غمگین چند سال نمیذاره...اون موقع به من گفت من خیلی خوشبختم که تو دارم و کاش همیشه واسم بمانی منم با یک لبخند ریز گفتم هر زمان مشکلی داشتی بیا و فقط به خودم بگو اگر از من کاری بر نیاد باز حرف هات می شنوم و همیشه واست وق
پس ازین که دختر نوجوان داداش کارفرما یه چیزی درمورد حجاب گفت که من از بدیهی بودن اشتباهش تعجب دهنم باز موند و نتونستم ذهنمو جمع کنم و از چیزایی که میدونم براش بگم، و فقط تونستم باتعجب بگم : وااا چه حرفا! ، به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه از اول سیر مطالعاتی شهید مطهری رو شروع کنم به خوندن، تا اگه پس فردا علی بزرگ شد و یه سوالی ازم کرد، حضور ذهن داشته باشم که راهنماییش کنم.
چه بلایی دارن سر نسل نوجوان ما میارن با این شبهه های آبکی؟؟ بچه ها رو وا
بارون...
خیس شدم...
نگید چتر ...
چتر بردم...اما این بار بازش نکردم...
هندزفیری هم نداشتم...
سوار اتوبوسم نشدم...
اومدم...راه اومدم...
با همه چی...با خودم...که نمیدونه هنوز جاش کجاش !
نمیدونه قراره کجا بره...
نمیدونه استعدادش کجاس ...
ضعفش کجاس...
نمیدونه...هیچی نمیدونه!هییییچی!
با هر متر و معیاری خودمو نگاه کردم هیچی نبوووود!اول خط هزار راه ناتموم!
....
حرف زدنمم نمیاد...ینی نمیومد...
اما بارون...آتیش چن روز و شبی که توی مغزم بود و خاموش کرد...
سکوت خونه آزارم میده ...
اتفاق آزاردهنده‌ی این روزها اینه که از وقایع اخیر، فقط یک روایت غالب تکراری داریم. روایتی که سالهاست عوض نشده و قدرت و اختیار تماما دست کسانیه که می‌تونن روایت خودشون رو به ما عرضه کنن، و به زودی راه رو برای عرضه‌ی روایت‌های مختلف در وقایع آینده می‌بندن.
آره عزیزانم، حق داشتن روایت‌های دیگه رو هم نداریم. از هر طرف با افراد تمامیت‌خواه طرفیم. :) 
 
پی‌نوشت:
کتاب مینیمالیسم دیجیتال- کال نیوپرت رو شروع کردم به خوندن. 
حرف و سخن که بسیار است! اما من در این سلسله پست ها با همین عنوان، راه های مختلفی رو امتحان میکنم و نتیجه ش رو هم همینجا اعلام می دارم.
1. به اتاق مطالعه برویم!
من توی خوابگاه زندگی میکنم و اتاقمون با اینکه همیشه ساکته اما اکثر اوقات به هم ریخته س و چون کل زندگی آدم تو یه اتاقه، اصلاً اون حس درس خوندن نمیاد. اینجوریه که تصمیم گرفتم برای درس خوندن بیام اتاق مطالعه و اینجا هم جز درس خوندن حق ندارم کاری انجام بدم و اگه میخوام برم تو گوشیم یا هرچی باید
کل امروزم به درس خوندن گذشت و یه ۳ ساعت هم ما بینش غذا درست کردم و خونه رو تمییز کردم....
اعصابم از خستگی و شنیدن یک سری چیزای وااقعا نامربوطِ مزاحم و مزخرف بهم ریخت...اجازه دادم اشکهام بریزن...ولی بلافاصله به نوشتن جواب سوالهای بایو ادامه دادم و سعی کردم حفظشون بکنم اما احساس کردم نیاز به یه جوشونده دارم که این التهاب اعصابم رو کاهش بده...گل گاوزبون گذاشتم دم بیاد،یهو یاد پارسال و اون وقتا که از کتابخونه برمیگشتم و برای ارامش اعصابم گل گاوزبون
صبح باید برم دانشگاه بعداز شش ترم درس خوندن بهتر بگم از دانشگاه اخراج شده ام بخاطر مشروطی دوباره ازمون داده ام و قبول شده ام همون دانشگاه !!! درس خوندن با مشکل جسمی خیلی سخت و طاقت فرسا هست بهرحال همه ی سعی و تلاشمو میکنم که بتونم زودتر درسموتموم کنم
چرا تو این دانشگاه کوفتی یه جایی نیست که وقتی اینجور وقتا وسط محوطه می ماسم برم بشینم یه دل سیر گریه کنم و تمام؟ 
پی نوشت:امتحان غدد رو حتی از  تنبل ترین بچه های کلاسم کمتر خوندم
فرداس و همچنان توانایی خوندن ندارم
دم امتحانا چه خاکی به سرم بریزم با دست و دلی که به خوندن نمیره؟ 
تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شرو
* قرار گذاشته بودم صبح تا ظهرُ اصلا سمت گوشی نیام و درس بخونم!
فقط دو روز سر قرارم موندم:( دیروزُ که کلا خوابیدم و بعد از اون اصلا حس خوندن نبود..
امروزم با زور و بیچارگی خودمو بیدار نگه داشتم و بازم حس خوندن نبود! فقط چند تا نمونه سوال وارد جزوم کردم؛/
* الان که اندازه صبح خوابم نمیاد، یه نتیجه‌ گرفتم که امیدوارم در روزهای آینده یادم باشه اونم اینکه: نخوابی نمی‌میری! ؛/
* و حال‌ بگیر تر از همه اینه ! که وقتی هم میپرسی ینی چی میگه همینجوری!
خیلی سخ
من هم مثل خیلی از شماها کتاب خوندن رو با داستان‌ها و قصه‌ها شروع کردم. بعد آروم آروم کشیده شدم سمت رمان‌های ایرانی و خارجی. دوران نوجوانی بیشتر به رمان‌ها و داستان‌های فانتزی و علمی تخیلی علاقه داشتم. بعدها گوش به زنگ بودم ببینم کی چه کتابی می‌خونه تا من هم اون رو بخونم. توی دانشگاه بیشتر از هرچیزی کتاب شعر و رمان می‌خوندم. تا اینکه یه روز به نظرم رسید چه کار بیهوده‌ای! چرا به جای این همه داستان ماجرایی، نباید بشینم و یک کتاب علمی‌تر بخون
مطمئنا پیش اومده براتون برید تو فاز یه فیلم یا داستان نه ؟ من بعد از مدت های طولانی برگشتم به فاز ارباب حلقه ها و هابیت  
شروع کردم به خوندن کتابای ارباب حلقه ها که البته میدونم قراره پشیمون شم چون همه میدونن خوندن کتابه بعد از دیدن فیلم اصن حرامه! اما چیزی ک برام قشنگه شباهتای کتاباش به کتابای دنیای وارکرافته... نه از نظر داستان و روایت ، بلکه از لحاظ محیط و اسما و اینا . 
واسه کسایی ک نمیدونن ، دنیای وارکرفت و دنیای ارباب حلقه ها یا همون سرزمی
وضعم خوبه ،نه از این جهت که خیلی درس خونده باشم نه ،وضعم خوبه چون روحیه و انگیزه و برنامه عالی دارم ،برناممو خودم نوشتم و میدونم جواب میده ،چند روزیه که شروع کردم به درس خوندن ،یک کانال هم دارم که گزارش کارم را انجا میذارم چنین پیج هایی توی اینستاگرام خیلی رایجه اما اینستاگرام بشدت وقتگیره اما کانال میتونه ایده خوبی باشه 
https://t.me/sabakonkuri
ضحاک دو تا مار روی شونه هاش داشت که مغز آدما رو می داد بخورن، که اگه نمی خوردن، ضحاک رو سرویس می کردن!من از وقتی که شروع کردم به خوندن و نوشتن، دقیقاً حس می کنم ضحاک‌ام! منتهی با این تفاوت که مارهای ضحاک روی دوشش‌ بودن، مارهای من توی مغزم.ضحاک به مارهاش مغز آدم می داد، من کلمه! فرقی هم نمی کنه چی باشه، داستان کوتاه، رمان، شعر، نمایش نامه، روزنامه، مجله، فیلمنامه، و حتی گاهاً فیلم و سریال رو می ریزم توو تابع (x)f و ازش کلمه می گیرم!کتابایی که خیلی
احساس می‎کنم همین که جولیک هفت‎تیر رو شقیقه‎ی ما نذاشته و مجبورمون نکرده آتش بدون دود رو بخونیم؛ خیلی لطف کرده در حقمون. من اگه بودم این کار رو می‎کردم :دی
خدا شاهده از وقتی که اولین به اولین اشاره‎ی جولیک به نادر ابراهیمی و آتش بدون دود برخوردم، نیت کرده بودم بخونمش. ولی خب همین هفت جلدی بودنش، باعث می‎شد منی که دیگه به جز رمانای امیرخانی، ارتباطم با ادبیات فارسی قطع شده بود؛ حوصله نداشته باشم برم طرفش. نه پول داشتم هفت جلد کتاب رو بخرم،
سلام
من بعد از چند سال میخوام کنکور تجربی نظام قدیم شرکت کنم، منابع رو تهیه کردم اما کلا درس ها رو فراموش کردم، چه جوری استارت خوندن رو بزنم؟، از چی شروع کنم؟، نحوه مطالعه و تست و زنی چطوری باید باشه؟
درس های محاسباتی رو چطوری بخونم؟، انگیزه م رو چه جوری حفظ کنم؟، ذهنم رو چطور ساماندهی کنم؟ مشکل روحیه هم دارم، خواهشا کمکم کنید.
مرتبط:
در مورد روش درس خوندن برای کنکور تجربی راهنمایی می خوام
توصیه به یه پشت کنکوری رشته تجربی
عدم موفقیت چندین با
همه چیز برای من از فیلم Interstellar شروع شد. توی ماه مرداد شروع کردم به دیدن فیلم و به توصیه ی یکی از اعضای فیلم بین(!) خانواده، این فیلم رو دیدم. خب باید اعتراف کنم که در اون زمان به معنای واقعی هیچی از فیلم نفهمیدم و البته این رو به حساب بد بودن فیلم گذاشتم.
گذشت و گذشت تا حدود یک ماه پیش که همون عضو خانواده ی فیلم بین از تهران اومد خونمون. دقیقا یادم نیست که چی شد که بحثمون به کوانتوم و بحث های فیزیکی کشیده شد. و ایشون گفت که یه چند وقتیه که به همراه ش
تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شرو
تعریف این کتاب رو بارها و بارها از زبون مردم شنیده بودم. اما سراغش نمی رفتم. شاید چون با قلم نویسنده اش آشنایی چندانی نداشتم. از طرفی با خودم میگفتم تا وقتی دنیای سوفی رو نخوندی حق نداری به دختر پرتقال دست بزنی. انگار منتظر بودم تا در دنیایی که گردر برای دختر پرتقال ساخته بود با خوندن دنیای سوفی برام باز بشه در صورتی که این دوتا دنیا، هیچ ارتباطی باهم نداشتن. نباید یکی شون رو شروع میکردم تا اجازه خوندن دیگری برام صادر بشه. فقط باید از یجایی شرو
دیشب میخواستم یه پست جدید بنویسم، یعنی خیلی اتفاقی تو برهوتی از اینترنت زدم رو سایت بیان و بالا اومد. یه هفته ست هیچ سایتی حتی داخلی ها برام بالا نمیاد و باز شدن صفحه بیان مثل این بود که از ته یه چاه بلاخره یکی صداتو شنیده. با اینکه زیاد اهل تل و اینستا نیستم اما سرچ کردن چیزایی که در لحظه برام سوال میشه و ذهنمو درگیر میکنه برام مثل یه عادت شده. یه عادت که خودمم نمیدونستم بهش اعتیاد دارم.
دیشب وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن ذهن درگیری داشتم که
حدودا سه ماهی میشه که برای تحصیل از ایران اومدم بیرون. دیروز داشتم مطالب قدیمی تر وبلاگمو میخوندم و واقعا از این پروسه ی سختی که طی کردم به شگفت اومدم.. اگه بخوام مسیرمو بعد از تموم شدن کارشناسی توصیف کنم ، باید بگم اول کار اعتماد بنفس پایینی داشتم و همین باعث شد سرکاری برم که مناسب من از هر نظر نبود و در نهایت پس از شکست های متعدد ، شروع کردم به شناختن خودم ، اینکه چه محیطی برام مناسبه ، اینکه چی از زندگیم میخوام و بعدش با خوندن کتابای محتلف رو
امشب حالم خیلی خیلی خوبه چون بالاخره تونستم مثل قبل‌ترها کتاب بخونم و انقدر غرق خوندن شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم و به خیالم ساعت 2 ه در صورتیکه ساعت 3ه
کتاب نخل و نارنج که هدیه از طرف یه دوسته رو شروع کردم تا اینجایی که خوندم خیلی خوب بود و دلم میخواد هنوزم ادامه بدم ولی دیروقته و بهتره بخوابم؛ ولی نمیدونم شاید اشتیاقم به ادامه دادنش اجازه نده بخوابم آخه خیلی وقته دلم تنگ شده بود برای غرق شدن توی یه داستان؛ یه کتاب دقیقا مثل وقتایی که شازد
نام کتاب: #پیرمرد_و_دریا | نویسنده: #ارنست_همینگوی | مترجم: #بهزاد_جنت‌سرای_نمین | #انتشارات_پر | صدا: #بهزاد_بابازاده | من این #کتاب_صوتی رو از #فیدیبو گوش کردم (۳ ساعت و ۴ دقیقه).می گن یکی از دلائلی که باعث شد همینگوی #نوبل_ادبیات بگیره، نوشتن این کتاب بود. پیرمرد و دریا یه کتاب حدودا ۱۰۰ صفحه ای هستش که همینگوی توی کوبا تالیفش کرده و داستان یه پیرمرد ماهیگیر کوبایی هستش که واسه صید یه نیزه‌ماهی با چالش مرگ و زندگی مواجه می شه..می گن این داستان وقتی
سلام
خیلی حال بدی دارم، پارسال برای اولین بار کنکور دادم ولی چون من از اول دبیرستان عاشق رشته ی پزشکی بودم فقط این رشته رو زدم قبول نشدم. (البته فکر کنم دندون و دارو هم میزدم نمیشد چون تو یه رنج هستند)، امسال به شدت جوگیر شدم و از مهر شروع کردم به خوندن سفت و سخت، موبایلم تا همین دو هفته پیش خاموش بود از مهر ماه.
تماشای تلویزیون رو به حداقل رسوندم، با دوستام هیچ ارتباطی نداشتم، فقط تو کل ۹ ماه دو بار باهاشون رفتم بیرون، همه ی این کارها رو به خوا
خب وقتی ی درس انقدر بیخود هس چرا باید امتحان بدیم؟؟؟
خدایش ی امتحان راحت بود که اصلا ارزش خوندن نداشت حیف وقتی که گذاشتم واسه خوندن اون امتحان لعنتی اگه نمیخوندم هم از پس امتحان بر میومدم ولی خب دیگه نباید غصه گذشته رو خورد مگه نه؟؟؟ 
سلام
دیروز یه تایم زیادی رو رفته بودم آزمایشگاه دوستام. ینی اول برا ناهار رفتم بعدش دیگه موندم :)) هم جو آزمایشگاه خودمون خیلی خسته‌کننده شده بود و هم اینا رو چند روز بود ندیده بودم. اون وسط داشتم به دوستم (همون که هفته‌ی پیش ازش ناراحت شده بودم!) می‌گفتم که یکی تو آزمایشگاه‌مون ملت عشق رو میزشه و من همین‌جا کمی‌شو خوندم ولی روم نمی‌شه ببرم خونه. منظورم اینه بود که چون خودش نیست روم نمی‌شه بی‌اجازه ببرم، ولی یکی از بچه‌ها برگشت گفت خب روز
هفت روز از پاییز گذشته بود که بهار زندگی من شروع شد. نمیدونم برگ ریزان پاییز بود که بهار زندگی من رو تحت تأثیر قرار داده بود یا نه؟ اما چیزی که از بهار زندگیم بیاد میارم، مثل پاییز دلگیره. روزای اول زندگیمو طبیعتاً خودم یادم نمیاد؛ ولی چیزی که برام تعریف کردن اینه که اعضای خانواده و فامیل‌هامون منو دوست داشتن. وقتی توی گهواره بودم نوار کاست قرآن برام میذاشتن و صدای قرائت قرآن بخشی از روز من رو پر میکرده. این قرآن شنیدن ها به اون منجر شد که از
چیزی که این روزا در حوالی 21 سالگی ذهنم به خودش مشغول کرده پیشرفته 
تمام روز تو ذهنم اینکه چطور و به چه روشی میتونم پیشرفت کنم و بعد پذیرش برادرم در نروژبیشترین چیزی که  ذهنم به خودش مشغول کرده 
اپلای کردن بعد دوره ی کارشناسی هست که برای محقق شدنش بیشتر باید درس بخونم و معدلم ببر بالا و این رو میطلبه که طول ترم وقت 
وقت بیشتری بذارم و سعی کنم از همون اویل ترم اخر هفته ها رو اختصاص بدم به درس خوندن تا تلمبار نشه برای شب های امتحان 
و بعد  خوندن
وقتی با کوفتگی از خواب بیدار میشم و میخوام شروع به خوندن کنم دلم گریه میخواد...یک آن هزار فکر وسوسه کننده میاد سراغم که چرا انقدر به خودت سخت میگیری?چرا طرح رو انتخاب نکردی تا یک و نیم سال اینترنی رو با خیال راحت و بدون فشار درس و برنامه ریزی بگذرونی،ورزش کنی،مسافرت بری،کتاب بخونی...چرا به بی پولی خودت و دستت که قرار تا ابد پیش خانواده دراز بمونه فکر نمیکنی...چرا فراغت بهت نیومده...حیف این پولهای زبون بسته نیست انقدر میریزی توی جیب موسسات و جزوه
روز اولی که وارد حرم شدم همه‌جا رو همین مدلی می‌دیدم چون اشکم بند نمی‌اومد چون تموم نمی‌شد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمی‌تونستم آروم باشم.
ساعت‌ها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمی‌شدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.
خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونه‌م و با لهجه‌ی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دع
این سربازی هم که شده قوز بالا قوز.. قدرت تصمیم‌گیری و تمرکز رو ازم گرفته.. مغشوش‌ه مغزم.. داغونم مثل یه انبار پر از جنس که منفجر شده... برم، نرم؟ بالاخره که باید برم، زودتر برم یا دیرتر با این وضع مردد چه فرقی میکنه اصلا.. اصلا قراره به کجا برسم؟ چیکار بکنم؟ چیکاره بشم؟ وای به من وای، این حرفها حرفهای یه پسر ۱۵ساله است نه من. هنوز سوالهای بچگی‌م هم حل نشده انگار؛ پس چرا فکر میکردم حل شده بعضیاش؟ چیکاره بشم، این آخه سوالیه که الان بخوای بپرسی؟ خب
 
یکی از خوبی های این دوران اینکه باعث شد بعد از مدت ها بخوام یک نگاهی به قفسه کتابام بندازم و کتابایی رو که خیلی وقته حتی بهشون نگاه هم نکردم بخونم
کتاب سوفی ،کیمیاگر و خاطره همیشه جز کتاب های مورد علاقه ی بنده بودن که هیچکدوم رو به پایان نرسوندم!!!!
بعد از مدت ها کتاب سوفی رو از دوباره شروع کردم به خوندن و سعی کردم یه عکس خوشگل بگیرم (همینطور که در عکس مشاهده میکنید )اما مثل اینکه در این امر چندان موفق هم نبودم اما خب(هرکی مشکل داره میتونه جمع ک
بالاخره رسیدیم خونه. خونه ی دوم. اصلا متوجه مسیر نشدم. همشم چرت میزدم. یه جا که خوابمم برد با جیغ فکر کن چقدر ضایع با یه جیغ کوتاه از خواب پریدم. یادم نیست چی شد که جیغ زدم و خواب چی میدیدم. 
اینقدر خوشحالم دوباره همه چی آروم میشه و میتونم کار کنم که نگو سریع نهارو خوردم و بعدش وسایلارو جا به جا کردم تا بعدش شروع کنم. که شد الان میدونم شاید خیلیا لقب جوگیر بهم بدن یا با خوندن اینجا فکر کنن همش یا دروغه یا اغراق شده اما اینجوری نیست من واقعا لذت میب
رفتم با مدیرگروه اطفال،جآن ترین و عزیزترین و دلسوزترین اتندی که تابحال داشتم بابت مرخصی صحبت کردم.گفت با بچه هایی که توی روتیشن من هستن جابجا کن و تا پایان اطفال اینترن من باش تا من آفت کنم وگرنه برای باقی همکارا نمیتونم تصمیم بگیرم.گفت کلا نیا بیمارستان و فقط کشیک هات رو بیا گفتم به روی چشم...با نماینده مون حرف زدم که منو جابجا کنه...از شدت حسادت رگ های گردنش برجسته شدن.قبلش به دکتر گفته بودم اگه بچه ها قبول نکنن چی?و گفته بود وقتی من میگم مگه
* این روزها حالم خیلی بهتره از قبل:))
* بالاخره یه تکونی به خودم دادم. کلی نوشتمو یکم از گره های ذهنمو باز کردم..
* تقریبا همه‌ی آهنگای غمگینمو پاک کردم و قول دادم به خودم که دیگه آهنگی گوش ندم که حالمو بگیره:))
* واسه درس خوندن هم اقدام کردم:)) البته با کمک تو
* دیگه بگین نت‌هارو وصل کنن دیگه:! در فراغِ نت سوی چشمانمان رفت (اشاره به حضرت یعقوب و یوسفَش:/ )
+ حس می‌کنم قالب جدید یکم ناجوره! ولی دوسش دارم:|
و انصاف نیست. 
انصاف نیست که من امشب به جای خوندن سهمیه قرآنم، به جای خوندن دعا و به جای دعاهام، بشینم نماز قضاهای این چند وقت رو بخونم. 
انصاف نیست، ولی تقصیر خودمه، حقمه اصلا!
+ التماس دعای شدید :)
پ. ن. داره تموم می‌شه. یه هفته مونده... 
امروز صبح که پشت میز کارم نشستم و طبق معمول سایت رنگی رنگی رو باز کردم و شروع کردم خوندن 
مطالب ولی چند تا سایت هم باز کردم و رسیدم به تیتر خبری شهلا جاهد 
حرف های نگفته وکیل شهلا جاهد بعد از هشت سال اعدام وی 
کنجکاو شدم و بازش کردم ...هیچ وقت کنجکاو زندگی شهلا جاهد نبودم شاید مختصری ازش خونده بودم در همین حد 
ولی امروز شروع کردم خوندم مصاحبه ها و ...
یه حس کنجکاوی نهفته ....حس پایبندی به عشق ..هی کنجکاوترم میکرد . 
اخلاق ...تعهد ....عشق ...گناه
 
شهلا ف
سلام...حتما خیلی از شما بودین که دوست داشتید برنامه نویسی اندروید رو شروع کنید اما نمیدونستید باید از کجا شروع کنین...اگه میخواید برنامه نویسی روی این پلتفرم رو شروع کنین،فکر کنم به خوندن این مطلب نیاز دارید...پس با ما همراه باشید.....
ادامه مطلب
 
شما متن های داخل گوشی (پست های وبلاگ ها و کانال ها ) و متن داخل کتاب و روزنامه و یا هر متن دیگری رو چطوری مطالعه می کنید ؟!
یعنی چشمی یا با زبان ؟!
 
من از همون بچگی تا الان متاسفانه زبانی مطالب رو میخونم ، اوایل  انرژی لازم رو داشتم اما الان
اولین جایی که به درد میاد دهانمه :( بعدم چونه ام بشدت درد میگیره :( بعدم زود زود دهانم خشک میشه و به آب نیازمند میشم و از همه بدتر نفس کم میارم:|
جدیدا شده معضل برام و واقعا سخت شده خوندن مطالب برام و حتی گاها ا
یا کریم
 
 
فعلا این برنامه نصفه برای بهمن!
به تلاش برای اول وقت خوندن نماز هام ادامه بدم. اگر نخوندم تنبیهش همون تنبیه ماه پیش ( به ازای هر نمازی که دیر شد یه نماز قضا هم علاوه بر نماز اصلی بخونم)
هر ماه یه قسمت از پولم رو پس انداز کنم
حتی شده آخر ماه! هر جای ماه که شد، یه فعالیت اقتصادی شروع کنم! حتی در حدِ کوچکِ راه انداختن اون پیج برای اکسسوری های دخترونه
به صبح ها حدودای 6 بیدار شدن ادامه بدم. حتی بعدش که قرارم با ف.سین تموم شد
 
فردا امتحان فل
کتاب کلکسیونر عطر همین الان تموم شد. با خوندن قسمتی که مربوط به اشغال پاریس توسط آلمانی ها بود، به یه نتیجه رسیدم که توی یادداشت های گوشیم مینویسم و فعلا به دلایلی اینجا نمیذارم. 
کتاب خیلی قشنگی بود و درباره عطر و پاریس نوشتن خودش به تنهایی کافیه واسه جذابیت یه کتاب! اما داستان هم عالی بود و جدید. 
+این روزای عید اینطوره؛ صبحا کتاب روان درمانی اگزیستانسیال ، بعدش اگه عکاسی یا تصورسلزی واسه پیج باشه انجام میدم و پادکست های کسب. و کار برای بعض
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه 
عه لعنت به تو دنیا 
دیشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم 
هر چند خیلی وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی دیشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد 
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خیلی وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خیلی وقته می خوام
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....
 
سلام ! 
اگر به هر طریقی رمز این وبلاگ رو پیدا کردین و قصد خوندن مطالب رو دارین، باید عرض کنم که این وبلاگ به جز خاطرات شخصی و البته یکسری مطالب دیگه چیزی رو شامل نمیشه.
به هرحال من از خوندن حتی یک خط از این مطالب توسط هر فرد رضایت ندارم و ممنون میشم که همین حالا این وبلاگ رو ترک کنین.
با احترام.
کارهای آخر سالی خودم رو کردم و تموم کردم و بدون هیچ کار مونده میتونم برم به سال بعد و خیلی زود تر از اون چیزی که فکرشم میکردم تمام شد . حال می‌تونم به همون سکوتی که داشتم انتظارش رو می‌کشیدم برم . ولی فکر می‌کنم توی این مدت وبلاگ رو به روز کنم و یک چیزهایی بنویسم . یا حداقل اگر نمی‌نویسم وبلاگ بخونم و توی وبلاگ‌ها نظر بگذارم . این برنامه رو دارم . باید دید برنامه چی میشه .قصد کتاب خوندن دارم و کلی هم براش برنامه ریزی کردم . در مورد پست قبلی بحث ت
یا دلیل
 
 
بریم سراغ دومین معرفی!
توی خاطره ام گفتم که شروع کردم به خوندنش. خب حالا اومدم برا معرفیش :))
 
2: پنج قدم فاصله
 
تعریفش رو تو اینستا دیده بودم. عکسای قشنگی ازش دیدم و خلاصه ای که ازش نوشته بودن جذبم کرد. و اینکه گفتن فیلمش هم هست بیشتر جذبم کرد. خیلی دوس دارم کتابایی که فیلمش هست، کتابو اول بخونم بعد برم سراغ فیلم. خصوصا اگر که تعریفشونم شنیده باشم!
توی طرح هایی که طاقچه برای طرح های تابستونه داشت، این کتاب تخفیف خورده بود. همون موقع خ
پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!
آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟
32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میل
پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!
آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟
32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میل
بالاخره بعد از چند سال؟ دوسالی رو که قطعا میشه ولی نمیدونم چند سال جستجو
پیدا کردم 
پیدا کردم چیزی رو که از زدن این وبلاگ ها میخواستم بدرست بیارم
پیدا کردم از زدن کانال ها
پیدا کردم از خوندن بعضی کتاب ها
پیدا کردم از خوندن بعضی کانالا
پیدا کردم با حرف زدن با بعضی مشاورا ( یک ذره هم تاثیر نداشتند توی  فرو رفتن تو عمق ماجرا فقط باعث میشدند گریه کنم! که اینم خوبه ها! خالی میشدم میتونستم بهتر فکر کنم! ولی ارزش اون همه پولو نداشت با دایی عزیزم بغل گو
یکاری میخوام بکنم نمیدونم درست هست یا اشتباه.  هدفم بیشتر خوندن نیست فقط دلم میخواد تجربه ی رمان انگلیسی خوندن رو کسب کنم و این که خب یه تمرینی برام باشه و خوندنم تقویت بشه در حد خودم. با خودم گفتم قبل از خواب حدود ده یا پونزده صفحه رمان انگلیسی آسون وقت بذارم و بخونم. البته از روی پی دی اف تا بعد بتونم بخرم کتاب یعنی میشه خریدنم واسه سال جدید ولی از الان شروع کنم. اولین کتابی که میخوام بخونم کتاب  the old man and the sea که همینگوی نوشته و منم قبلا نخو
شروع کردم برای ارشد خوندن. 
اوضاع خوب هست .
فقط زمانی که میرسم به سوالاتی که معتقد هستم جواب خودم درست هست و نمیتونم بپذیرم و بفهمم که چرا فلان کتاب این سوال رو اینطوری حلش کرده و فلان چیز رو لحاظ نکرده یا الکی فلان چیز رو دخالت داده در حل , غباری از ناامیدی بر من میشینه.
و به این فکر میکنم که سوال این تیپی بیاد توی ارشد من باید چی کار کنم!
اما باز هم میخونم. 
#ارشد
سلام
دیروز یه تایم زیادی رو رفته بودم آزمایشگاه دوستام. ینی اول برا ناهار رفتم بعدش دیگه موندم :)) هم جو آزمایشگاه خودمون خیلی خسته‌کننده شده بود و هم اینا رو چند روز بود ندیده بودم. اون وسط داشتم به دوستم (همون که هفته‌ی پیش ازش ناراحت شده بودم!) می‌گفتم که یکی تو آزمایشگاه‌مون ملت عشق رو میزشه و من همین‌جا کمی‌شو خوندم ولی روم نمی‌شه ببرم خونه. منظورم اینه بود که چون خودش نیست روم نمی‌شه بی‌اجازه ببرم، ولی یکی از بچه‌ها برگشت گفت خب روز
در پی نظر یک دوست، دارم فکر میکنم شاید باید متعهدانه تر بنویسم. پخته تر و شاید جدی تر. شاید سه سال پیش آزادانه مینوشتم و عامیانه ولی تو این سه سال من تغییر کردم. بزرگ تر شدم بیشتر خوندم شاید باید از روزانه نویسی به اون معنا دست بردارم. هرچند که تصمیم خودمم این بود که شرح حال نویسی رو بذارم کنار. البته الان هنوزم نمیخوام قلمبه سلمبه بنویسم. میشه ساده بنویسی اما پر محتوا. از قلمبه سلمبه نوشتن خوشم نمیاد نمیدونم چرا. انگار بخوای دانشتو به رخ بکشی.
چند روزی می شه که فکرم مشغوله! یعنی دقیقا از روزی که راجع به عادت ها نوشتم. علت اشتغال فکرم هم این بود که دلم می خواست این بار  سعی کنم یکی از عادت های بدِ اخلاقیم رو ترک بکنم. بعد همون موقع یادم افتاد که یه جایی خوندم برای تبدیل یک چیزی به عادت و یا ترک یه عادت، پرداختن بهش کمتر از چهل روز چندان تاثیری نداره و بهترین موقع برای این که چهل روز یه کاری رو انجام بدی یا ترکش بکنی از دهم ذیقعده است. بعد که نگاه کردم دیدم نه از اول ذیقعده بوده و این زمان
حالم خوب بود؛ چند روزی می‌شد که حالم واقعاً خوب بود. بعد از حال‌خرابی هفته‌های گذشته این هفته رو خوب شروع کردم. ساعت بیداری‌ام از 12:30 یا 1 رسیده به 9:30. قدرت ریسکم توی معامله‌های بورس بالا رفته و بعد از مدت‌ها توی همۀ معامله‌هام سود کردم. درس خوندن رو شروع کردم و ویرایش هم هنوز سر جاشه. می‌دونم که این تمرکز نداشتن روی یه موضوع واحد سخته؛ ولی این‌ حالم رو بد نکرده. تا عصر خوب بودم. حتی توی آرایشگاه هم که س رو اتفاقی دیدم خوش‌خوشک سربه‌سرش م
شهریور سال قبل بود و من کارورز بهداشت...نرم نرمک شروع کرده بودم به خوندن و یادمه در حال خوندن اطفال بودم...با دوستم قرار گذاشته بودیم دوتایی بریم شمال و من چقدر برای این مسافرت ذوق داشتم.دم آخر اتفاقاتی رُخ داد و مقصد ما علی رغم میل من به مشهد تغییر جهت داد...خیلی توی ذوقم خورد...با خودم میگفتم من چندبار رفتم مشهد ولی کلی از جاهای قشنگ استاهای شمالی رو ندیدم که دلم میخواد ببینم...
خلاصه ما با لب و لوچه ی کج راهی مشهد شدیم...موقع زیارت به دلم اُفتاد ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها